نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

عکس های کارن سری سوم

به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارم به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید به خاطر تو می توان شعله تلخ جهنم را چون نهری گوارا نوشید به خاطر تو می توان به ستاره ها محل نگذاشت   من بهار را به خاطر شکوفه هایش   زندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش را     به خاطر تو دوست دارم   کودکم ...
27 آذر 1392

دوستای خوبم

این ماهان خوشگلست مامان ماهان با آنا همکاره واین اولین باری بود که ماهان اومده بود خونه ما راستی ماهان یکروز از من زودتر به این دنیا اومده ودل مامان وباباشو شاد کرده       اینم مائده کوچولو ومن وماهان مائده هم دخمل همکاره آناییه اینجا منوماهان 11ماهه ایم ولی مائده از ما چهارماه بزرگتره چقدر این روز به ماخوش گذشت رفته بودیم خونه خاله لیلا همکار آنایی هدیه ماهان کارن ساغر مائده وفاطمه اینم یه عکس از آیلین خوشگل یه خاطره خوشی که از آیلین برای ما یادگاری موند وبرای ماخیلی جالب بود این بود که آیلین کاملا ترک صحبت میکرد وما مدام به اشتباه با آیلین کوچولو فارسی حرف میزدیم رادین پسر خاله الهام همکار م...
20 آذر 1392

عکسهای کارن سری دوم

 مامانی این عکسها همه از موبایله زیاد کیفیت خوبی ندارن اینجا اردیبهشت سال 1391 در کوههای زرکوبان کلا علاقه شدیدی به اتراق در پشت مبلهای خونه مامان مریم داری  اینم یه نمونه از شیطنتهای خونه مامان مریم  دی ماه1391      کارن جان این کلاه که یک ژاکت هم داره کادوی مامان بزرگ طیبه ست به شما بهمن 1391 وقتی کارن درانتظار اومدن مامان وددی از اداره با تدی عروسک بچه گیای آنا خوابش برده این عروسک رو باباحسین وقتی من کوچولو بودم از تبریز خریده وزمان آنا اسمش خرسی بود ولی الان با تصمیم شما ورژن جدید شده وبه تدی تغییر نام داده کلا علاقه زیادی به تمیزی ونظافت داری وتوای...
19 آذر 1392

شما بزرگ میشی ومن همیشه نگرانم

سلا م پسرم چقدر زیباست بزرگ شدنت اینکه من وددی تاچند مدت پیش وقتی پیش اپن آشپزخونه بپربپر میکردی تا روشو ببینی بهم میگفتیم کو تا کارن قدش به اونجا برسه وحالا دیروز باباعلی دستپاچه من رو صدا کرده و میگه آنا آنا (آخه به سلامتی از اون موقع که شما به من میگی آنا یا مامان ددی هم دیگه به من میگه آنا یا مامان   ) از اتاق پریدم بیرون وبا ترس اینکه چی شده میگم چیه چی شد بهت میگه ببین همون کارنمونه ها میگفتیم کی قدش به اپن میرسه ببین دار رویه اپن رونگاه میکنه یه لحظه مبهوت موندم ددی راست میگفت چشمم کف پات داشتی خودت رو اپن رو نگاه میکردی ومن وددی چه لذتی میبردیم ددی خندیده میگه روزها چه زود میگذره همون کارن ها ازاین پله به زور میگرفت بلند...
16 آذر 1392

این روزهای ما

این روزها خیلی شیرین کاری داری کلی به کارات میخندیم چند روز پیش با هم میرفتیم بیرون اصرار ازشماکه به شحری هم بگیم بیاد منم چون خیلی عجله داشتم گفتم کارن جان تا سحری آماده بشه دیر میشه نه بگیم خلاصه زنگ زدم به سحردخترخاله که گوشیشو جواب نداد کلی گریه کردی وهمین جورکه تو کوچه میرفتیم منم زنگ میزدم به سحر واون جواب نمیداد که بابای سحر عمو حسن با ماشین داشت رد میشد نگه داشت که احوالپرسی کنیم کلی باشماحرف زد وشمافقط محو ماشین بودی از عمو پرسیدم سحرکجاست گوشیشو جواب نمیده گفت دانشگاه سر کلاسه خلاصه خداحافظی کردیم که بریم که شما گفتی دیگه به شحری زنگ نزن گفتم چرا مامانی میگی آخه ال ٩٠دست عمو بود من ال ٩٠میخوام تازه فهمیدم که دلت واسه ال ٩٠تنگ شد...
16 آذر 1392

خوشبختی

  كودكی از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت خدا گفت ان را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم با خود فکر کرد و فکر کرد گفت اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم خداوند به او داد گفت اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم خداوند به او داد اگر ..... اگر ....... و اگر........ اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم خداوند گفت باز هم بخواه گفت چه بخواهم هر انچه را که هست دارم گفت بخواه که دوست بداری بخواه که دیگران را کمک کنی بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که ب...
16 آذر 1392
1